توضیحات
بخشی از کتاب:
بهم گفت: “تا حالا شکار رفتی؟” گفتم “نه”. گفت: “من قبلا می رفتم، ولی دیگه نمی رم. آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم. من بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش. وقتی رسیدم بالای سرش هنوز جون داشت، نفس می کشید و با چشم هاش التماس می کرد. زیباییش جادوم کرده بود. حس کردم که میتونه دوست خوبی واسه م باشه. می تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسه ش درست کنم. اما خوب که فکر کردم فهمیدم که این جوری اون گوزن واسه همیشه لنگ می زنه و هروقت من رو ببینه به یاد بلایی می افته که سرش آوردم. از نگاهش فهمیدم بزرگ ترین لطفی که می تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.” بعدش گفت: “تو هیچ وقت نمی تونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی.”
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.